رهایی از غم جدایی

وقتی رابطه‌ای پایان می‌یابد، برای هر دو طرف دردناک است، اما این درد بخصوص برای کسی که پشت سر گذاشته شده است مخرب‌تر است. ماریا می‌گفت: «در مورد من، همه چیز کاملاً غیر‌مترقبه رخ داد. یک شب لونی از سر کار به خانه نیامد. وقتی یک ساعت گذشت و هیچ خبری از او نشد، ناخود‌آگاه بدترین حدس و گمآن‌ها به سراغم آمد: شاید با اتومبیل تصادف کرده و شاید هم قلبش گرفته است. وقتی شش ساعت گذشت و هنوز به خانه نیامده بود، این تصورات بدتر هم شد. آخرین چیزی که به ذهنم رسید این بود که شاید با کسی است. ولی چرا باید این‌گونه باشد؟ ما یک عمر یار و همدم و عاشق یکدیگر و بهترین دوست بودیم و بیست سال بود که شاد و خوشبخت با هم زندگی می‌کردیم.

وقتی بالأخره صدای پای او را شنیدم که در مسیر شنی از پارکینگ به سمت ساختمان می‌آمد، به سمت در دویدم. در حالی که قلبم داخل دهانم آمده بود، پرسیدم: چه اتفاقی افتاده بود؟

ابتدا سکوت کرد

و سپس خیلی سرد و بی‌احساس گفت: من با تو خوشبخت نیستم.

پرسیدم: خوشبخت؟

خیلی مبهم و مرموز از اختلافاتی حرف زد که بین ما وجود داشت.

پرسیدم: اختلاف؟

گفت: وسط حرفم نپر. این همیشه یکی از مشکلات ما بوده است؛ تو همیشه وسط حرفم می‌پری.

صورتم ناگهان گُر گرفت، و درد نبض گونه‌ای را در سرم احساس کردم. این «لونی» من نبود.

سپس حرف‌هایی زد که باعث شد معده‌ام بهم بریزد و دهانم کاملاً خشک شود.

گفت: من از پیشت می‌روم.

نفسم بند آمده بود. حتی یک جمله هم نمی‌توانستم بر زبان بیاورم. تنها استدلال منطقی‌ای که در آن لحظه به ذهنم رسید این بود که احتمالاً یک موقعی در طول روز سرش به جایی خورده است. چرا این حرف‌ها را می‌زد؟ یک لحظه جداً به ذهنم رسید که آمبولانس خبر کنم

وقتی بالأخره خودم را جمع و جور کردم و توانستم حرفی بزنم، با صدایی که کاملاً سرد و بی‌احساس بود و انگار از ته چاه می‌آمد صحبت کردم، صدایی که احساس می‌کردم صدای خودم نیست.

جدی نمی‌گویی! این تنها چیزی بود که صدای جدید لرزان و غریبه‌ام توانست بگوید.

در جواب فقط گفت: آخر هفته از این‌جا می‌روم.

به میز آشپزخانه تکیه دادم تا زمین نخورم. سعی کردم کوتاه نفس بکشم تا زخمی که به قلبم وارد شده بود کمتر درد بگیرد. آهسته پرسیدم: پای کس دیگری در میان است؟

بلافاصله و با عصبانیت حرفم را انکار کرد، اما یک ماه بعد که عملاً از پیشم رفت، متوجه شدم که واقعاً پای کس دیگری در میان بود: یک معلم دیگر در مؤسسه آموزشی‌ای که لونی در آن کار می‌کرد. با این‌که کشف این راز تا حدودی سردرگمی‌ام را کم کرد اما از درد سینه‌ام نکاست.

چند هفته‌ی اول را تنها سپری کردم، در حالی که سعی ‌می‌کردم با این درد عظیم کنار بیایم. لونی ‌همان

 

مردی بود که با تمام وجود و از صمیم قلب دوستش داشتم. او همیشه با‌محبت و سراسر خوبی بود. برای من عشق ورزیدن به او همچون عبادتی مقدس بود. من واقعاً احترام خاصی برای طریق زندگی او قائل بودم. او پدری مهربان و با‌محبت بود؛ هم دانا و هم با ‌احساس.

شب‌ها به رختخواب می‌رفتم و خیلی تلاش می‌کردم به خواب بروم تا شاید دردم التیام یابد، اما اصلاً خواب به چشمانم نمی‌آمد. جای خالی لونی در کنارم روی تخت‌خواب بدجوری عذابم می‌داد. واقعاً آرزو داشتم که یک بار دیگر لونی را در آغوش بگیرم، لونیِ زیبا و با‌احساس من. در عوض، بالشم را بغل می‌کردم، گریه می‌کردم، و در حالی که بالش را به صورتم می‌چسباندم، فریاد می‌زدم؛ این شکنجه‌ی روحی واقعاً برای من غیر‌قابل تحمل بود. می‌دانستم کاملاً حق دارم به خاطر کاری که کرده بود از او متنفر باشم، با این حال تا مدتی تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم این بود که دلتنگ او شوم و خودم را به خاطر این‌که او را از دست داده بودم لعنت کنم.

احساس ویرانی ناشی از طرد‌شدگی می‌تواند ازموقعیت‌های بسیار متفاوت و انواع مختلف روابط نشأت بگیرد. عوامل گوناگونی وجود دارند که روی نحوه واکنش ما به غمِ از دست دادن، تأثیر می‌گذارند عواملی چون: ماهیت و مدت رابطه‌، شدت احساسات طرفین، شرایط جدایی، و تجربیات قبلی مربوط به از دست دادن. وقتی کسی که دوستش داریم ما را ترک می‌کند، این تجربه می‌تواند باعث شود زخم‌های قدیمی سر باز کنند و اعتمادبه‌نفسِ پایین و تردیدهایی که از دوران کودکی، بخشی از کوله‌بار عاطفی9 ما بوده است، دوباره ظاهر شوند.

تقریباً همه ما احساساتی شبیه ماریا را تجربه کرده‌ایم. کسی به هر دلیل تصمیم گرفته است که دیگر با ما نباشد؛ تصمیم گرفته است که ما را نگه ندارد. در این مواقع، احساس می‌کنیم ناگهان منزوی شده‌ایم، شدیداً احساس تنهایی می‌کنیم؛ احساس می‌کنیم ما را به تبعیدگاه عاطفی فرستاده‌اند. تنها بودن وقتی چیزی باشد که خودمان آن را انتخاب کرده باشیم زیاد بد نیست. اما وقتی کسی تصمیم می‌گیرد ما را ترک کند،

داستان دیگری است. ما گیج، سردرگم و خشمگین می‌شویم و احساس می‌کنیم که گویی فقط به خاطر عیب‌هایی که نامرئی هستند، به دور از انصاف به «حبس ابد»10 محکوم شده‌ایم. همچون ماریا، در حسرت داشتن کسی می‌شویم که با این‌که ترک‌مان کرده است، اما ما شدیداً مشتاق او و در تمنای او هستیم.

طرد‌شدگی یکی از اساسی‌ترین ترس‌های غریزی و آغازین11 ماست، یک ترس جهان‌شمول در تجربیات انسانی. در نوزادی، وقتی ما را داخل گهواره  می‌گذاشتند، جیغ می‌زدیم، چراکه از این وحشت داشتیم که وقتی مادرمان اتاق را ترک می‌کند، هرگز برنگردد. طرد‌شدگی در واقع ترس از این است که برای همیشه تنها بمانیم و دیگر کسی نباشد تا از ما حمایت کند، و اساسی‌ترین نیازهای ما را برآورده کند. در مورد نوزاد، حفظ ارتباط با اصلی‌ترین کسانی که از او مراقبت و محافظت می‌کنند، برای بقا ضروری است. هر تهدید و هر اختلالی در این رابطه، باعث ترس آغازین ما می‌شود، ترسی که ریشه در سخت‌افزار مغز ما دارد، ترسی که به دوران بزرگسالی انتقال می‌یابد. وقتی بچه‌ها احساس قطع ارتباط را تجربه می‌کنند،

سازوکارهای دفاعی پیشرفته‌ای که ما بزرگسالان معمولاً از آن استفاده می‌کنیم را ندارند که بخواهند به آن متوسل شوند. زخم‌های آن‌ها ممکن است التیام نیابد، بلکه در عوض به سطح زیرین زندگی‌شان برود و همچنان تا بزرگسالی در آن‌جا جا خوش کند.

تجربه‌های عاطفی، زمانی که ماجراهای تلخ گذشته را در ذهنمان تداعی می‌کنند، دردناک‌ترند؛ این مورد بخصوص زمانی که بحث طرد‌شدگی عاطفی و از دست دادن عشق مطرح می‌شود، صادق است. ارتباطی که امروز پایان یافته است ممکن است تعبیر یا تداعی وحشتناکترین کابوس های ما از دوران کودکی باشد. سوگواری بخاطر عشق از دست رفته یک زخم عاطفی را باز می­کند.